طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

برایم بمان، تا همیشه!...

سلام رویای شیرینم،

مامانی به خاطر این غیبت طولانی ببخشید(2)... چهارشنبه 28 دی: به خیال خودمون پدرم تازه راهی شمال شده... صبح زود رفتیم اهواز... توی مسیر هم بابایی چند باری از راننده خواست نگه داره تا من استراحت کنم. همین که رسیدیم آزمایش دادم و بعد راهی مطب دکتر شدیم.. بسته بود.. رفتیم یه ناهار جانانه خوردیم... حاج مامان خیلی استرس داشت.. استرس شوهرش + من و فسقلیم.. کلی معطل شدیم... بالاخره خانم منشی اسمم رو خوند و منخودم رو از تو سیل جمعیت به دکتر رسوندم.. سری اول نشد اندازه بزنه اما سری دوم هم من حسابی دیدمت هم خانم دکتر با رضایت کامل یه عکس نیمرخ خوردنی از جیگر گوشم گرفت!! الهی قربونت بشم... بعدش هل هلکی ماشین گرفتیم بسمت خرمشهر تا مامانی به کلاسش برسه!...
9 فروردين 1391

سلام عسلکم،

مامانی به خاطر این غیبت طولانی ببخشید(١)... جمعه 16 دی: بابایی و حاج مامان کلی دیر اومدن ، چون دنبال سرنگ انسولین بودن.. کل اهواز رو چرخیدن ..منم تو این مدت کلی خونه تکونی کردم. ناهارمون رو ساعت 3  یا 4 خوردیم و تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه مرکبات ، گوشتی جات، ترشی جات و سبزی جاتی که حاج مامان زحمت کشیده بود رو جا به جا کردیم. شنبه 17 دی: موقع نماز صبح یه کیلو یخ ریخته شد تو یقه لباسم... مامانی به خونریزی افتاده بودم.. نمیدونم باید اینها رو بهت بگم یا نه!! موسسه نرفتم و استراحت کردم. بنده خدا حاج مامان.. چه خوب پذیرایی شد. غروب رفتیم دکتر و بعد سونو گرافی.. عسلکم خوب بود. فقط یه خورده ضربان قلبت تند بود. 187 من هم فشارم پایین ب...
28 بهمن 1390
1